آقـــــــــــا جانم ....
دیر گاهیست که ما تشنه دیدار تو ایم
قد رعنا بنما جمله خریدار تو ایم
گر چه با دستو زبان جمله خریدار تو ایم
گل نرگس نظری ما همگی خار تو ایم
أَيْنَ طَامِسُ آثَارِ الزَّيْغِ وَ الْأَهْوَاءِ
خُــــدایــــــاٰ عَجِّل لِوَلیِّکَ الفَرَج
اﻟﺴّﻼم ﻋَﻠﯿﮏَ ﯾﺎٰ فاٰرِسَ الْحِجٰاز ، السلامُ عَلَیْکُم و رَحْمَةُ اللّه
به آهِ دل خسته ی عسگری
به مهدی و هجران و بی یاوری
به حُرّ و زُهیر و بُریر و حبیب
به شیب الخضیبِ حسین غریب
به تنهایی مسلم و دلبـرش
به دو لاله ی غرق خون،پرپرش
به نجمه،سکینه،رقیّه،رباب
به گلهای خشکیده از قحط آب
به عبدُالَّه و قـاسم ابـن الحسن
به شهزاده لیلای گلگون بدن
به عون و محمّد،دو شیر صغیر
به زینب،صبورِغیور و دلیر
به سوز دل و اشک اُمُّ البنین
به دستان و مشک فتاده زمین
به حقِّ مقام رفیع حسین(ع)
به خون گلوی رضیع حسین(ع)
خدایا رسان،یارِ مستضعفان
ولی امرِ شیعه،امامِ زمان(عج)
خورشید پشت ابر اگر دلبری کند
شعرم چگونه دعوی افسونگری کند
بال و پرم شکست درین انتظار کاش
این شعر را نگاه تو بال و پری کند
یـا مـــهـــدی ادرکــــنــی
ما را کبوترانه وفادار کرده است
آزاد کرده است و گرفتار کرده است
بامت بلند باد که دلتنگیت مرا
از هر چه هست غیر تو بیزار کرده است
خوشبخت آن دلی که گناه نکرده را
در پیشگاه لطف تو اقرار کرده است
تنها گناه ما طمع بخشش تو بود
ما را کرامت تو گنه کار کرده است
چون سرو سرفرازم و نزد تو سر به زیر
قربان آن گلی که مرا خوار کرده است..
ندیدمت که بگویم چقدر زیبایی
نیامدی که ببینم شبیه دریایی
شکوه آمدنت را ببخش به چشمانم
بیا الهه غربت سوار صحرایی
کنار بغض یک نیلوفر آبی ، تک و تنها
میان برکه ای خشکیده در این گوشه از دنیا
چرا حس میکنم عمرم کمی مایل به پاییز است
تو را جان عزیزت ،خسته ام ، دیگر بیا آقا
دیدم كه نوشته ست به سر درب كلیسا
یا حضرت مریم و یا حضرت عیسی
در زیر صلیبی كه مسیح است بر آن دار
جمع اند گروهی همگی عاشق آن یار
یعنی كه گرفتار تواند هر چه كه هستند
از عشق تو و از می ایمان تو مستند
یا منتظرند تا كه تو یك روز بیایی
وصل آید و پایان شود ایام جدایی
ما نیز به حق منتظر صاحب خویشیم
نه راهب دیریم و نه آن مرد كشیشیم
ما نیز گرفتار مسیحی دگر هستیم
چون جمعه شود منتظر یك خبر هستیم
شاید كه همین جمعه بود جمعه ی دیدار
وان ماه شود از پس آن پرده پدیدار
آخر بشود صبر و دمد صبح رهایی
با مهدی ما،حضرت عیسی! تو بیایی...
بهار از پشت چشمان تو ظاهر میشود روزی
زمین با ماه تابانت مجاور میشود روزی
صدایت میرسد از پشت پرچینها و دالانها
سکوت راه، در گامت مسافر میشود روزی
به جز رنگینکمان در شهر، دیواری نمیماند
خدا در کوچههای شهر عابر میشود روزی
بیابانها به گرد کوهها چون تاک میپیچند
زمین، سرمست از رقص مناظر میشود روزی
غایب چه گونه ای که جهان،غرق نورتوست؟
خورشید،کوچک آیینه ای از حضور توست
* * *
غبار غربت پاییزرا،دوامی نیست
به انتظارطلوع بهار برخیزیم
* * *
غروب جمعه ی دلگیر،بادعای «سمات»
دل شکسته ی من می زنددوباره صدات
* * *
غروب عمر شب انتظار،نزدیک است
طلوع مشرقی آن سوار،نزدیک است
نازنینا!
نفسی،اسب تجلیّ،زین کن که زمین،
گوش به زنگ است وزمان،چشم به راه